مصاحبه و تنظیم: علی کاکادزفولی
اشاره:
دکتر مصطفی کواکبیان، نماینده سابق چند دوره مجلس شورای اسلامی و از اساتید دانشگاه علامه طباطبایی می باشند. ایشان که هم اکنون دبیر کل حزب مردم سالاری و مدیر مسئول روزنامه متبوع این حزب است، از منظر تخصصی خود در علوم سیاسی درباره نظام حاکمیتی حزبی ایالات متحده آمریکا که همواره بین دو حزب جمهوری خواه و دموکرات جابجا می شوند و نیز نحوه چرخش و انتقال قدرت در آمریکا نکاتی بیان کرده اند. در گفتگو با کواکبیان استانداردهای رسیدن به قدرت در آمریکا، درصد پایین مشارکت سیاسی مردم به نسبت جمعیت آمریکا و مادی گرایی افراطی آمریکایی را مورد بحث و بررسی قرار دادیم.
مدل دموکراسی دو حزبی در آمریکا از چه زمانی در این کشور شکل گرفت و این چرخش قدرت حزبهای دو گانه چه مدّت سابقه دارد؟
در حقیقت تاریخچهی دموکراسی دو حزبی در آمریکا به همان ابتدای شکلگیری ایالات متّحدهی آمریکا بر میگردد. یعنی همان سال 1789 میلادی که عملاً آمریکا شکل گرفت. البتّه روندهای مختلفی را طی کرده اند ولی اینگونه نیست که احزاب دیگر نتوانند در آمریکا کمیت داشته باشند ولی در عمل به گونهای رأی دهندگان سوق داده می شوند که حزب سوم و چهارم نمیتواند آرای رأیدهندگان را جذب کنند و لذا در عمل پروسهای طی شده است که برتری به دو حزب جمهوریخواه و دموکراتها می رسد. البتّه معمولاً اینگونه است که از لحاظ طبقاتی حزب جمهوریخواه ، طبقات متوسّط به بالا را شامل می شود و پایه رأی دموکرات ها در میان طبقات ضعیفتر و به اصطلاح محرومان جامعه است . منتها بحث این است که انتخابات پارلمانی آنها یک شکل است و انتخابات ریاست جمهوری به گونهی دیگری است. ولی در هر دو انتخابات نقش اصلی را احزاب ایفاء میکنند و قدرت مانور اشخاص داخل حزب آنها است. در ایالات پنجاهگانهی آمریکا هر ایالتی دو نفر را به عنوان مجلس سنا انتخاب میکنند. یعنی مثلاً حدود صد سناتور در مجلس سنا حضور دارند . از سوی دیگر طبق آخرین اطلاعاتی که بنده از آن آگاهم هر ششصد هزار نفر جمعیّت هر ایالت میتواند یک نماینده در مجلس ملّی داشته باشند که حدودا 480 نفر اعضای این مجلس را تشکیل می دهند و مجموع این دو مجلس که حدودا ششصد نفر می شود، کنگره آمریکا را شکل می دهند. آنها در انتخابات اوّل رقابت درون حزبی دارند؛ فرض بفرمائید حزب جمهوریخواه در ایالتهای مختلف کمیتههای خود را برای هم مجلس سنا و هم مجلس ملّی نمایندگان مطرح میکند و بعد از اینکه کاندیداهای آنها درون حزب برتری پیدا کردند ، می توانند به صحنه ی انتخابات وارد شوند . این وضعیّت پارلمان آنها است. امّا در خصوص ریاست جمهوری عملاً رئیسجمهور دو نوع رأی اخذ می کند. بعد از اینکه غربالگری درون حزبی صورت پذیرفت و کاندیداهای برتر آنها درون حزب در سطح فدرال مشخّص شد ؛ یک رأی مستقیم از مردم میگیرند و یک رأی کارت به اصطلاح الکترال که اختصاص به ایالت ها دارد ، اخذ می شود. ممکن است کسی در سطح مستقیم و انتخاب جمهوری مردم رأی خیلی بالایی هم بیاورد ولی رأی الکترال لازم را کسب نکند او نمیتواند رئیس جمهور شود انتخاباتی هم که بوده است در بعضی حوادث مسائل نشان داده شده است. لذا آن اکثریّت مطلق رأی مردم همیشه تعیینکننده نیست.
در ایالات متحده یک فرد نیازمند چه ویژگیهایی است تا اجازه رسیدن به قدرت سیاسی را داشته باشد؟
شرط اصلی به قدرت رسیدن در امریکا داشتن ثروت هنگفت و یا وصل بودن به منابع بزرگ سرمایه داری است. تنها کسانی در امریکا در میدان رقابت باقی می مانند که از نظر مالی توان مبارزه داشته باشند. شاید یک شرایط مختصری هم بتوان ذکر کرد؛ مثلا اینطور است که درون حزب کسی که دچار فساد مالی علنی است معمولا او را مطرح نمیکنند، چون آبروی حزب در افکار عمومی میرود. حزب هیچ وقت نمیخواهد آبروریزی کند و باید پاسخگوی افکار عمومی باشد. یک شرایط عمومی نیز وجود دارد؛ مثلاً میگویند کسی که میخواهد نامزد ریاست جمهوری شود در طول زندگی خود هیچ تخلّف مالیاتی نباید داشته باشد. خوب ببینید یک فرهنگی برای خود درست کرده اند که افراد باید مالیات بپردازند. حالا اگر یک نفر قانون مالیات را دور زد و مالیات را نپرداخت او دیگر شایستگی ندارد که در رأس حکومت قرار بگیرد.
حالا در بحث اینکه دموکراسی حزبی و به این شکل چقدر صحیح است، می توان سه اشکال اساسی بر آن گرفت؛ اشکال اول این است که معمولاً احزاب به پشتوانه ی پول می توانند به تبلیغات انتخاباتی بپردازند. در هر صورت احزاب می خواهند با تبلیغات بیشتر و بهتر آرای بیشتری از مردم را بدست بیاورند و بدیهی است که تبلیغات بیشتر، پول بیشتر میخواهد. خوب این پولها از کجا باید تامین شود؟ باید از احزاب تأمین کنند و احزاب هم از رانتهای ثروت و قدرت این پولها را تأمین می کنند لذا خیلی از شرکتها، کمپانیها، کارتلها، تراستها و سرمایهداران بزرگ پشتوانهی یک حزب میشوند و البتّه از منافع بعدی آن احزاب نیز برخوردار میشوند. به این صورت که شرط می کنند منابع مالی شان را در اختیار آن حزب بگذارند و در عوض، در صورت پیروزی، نامزد مورد نظر رانت ها و امتیازات ویژه ای را در اختیارشان قرار دهد.
چنین ساختاری چهقدر به نخبگان مستقل مجال حضور در عرصه قدرت را می دهد؟
در این سیستم افراد برجستهی فکری و صاحبنظر با قدرت تحلیلی بالا و تفکّر برتر و با دانش بیشتر خیلی قدرت مانور ندارند. افرادی که بار علمی و بار فکری بالایی داشته باشند و اشخاص فرهیخته ای باشند، خیلی در نظام سیاسی امریکا جایگاهی ندارند. یکی از علت هایش هم این است که معمولا این افراد از آن ثروتی که گفتیم، برخوردار نیستند. چون تمام عمر خود را صرف دانش و پژوهش کرده اند، دیگر فرصتی برای جمع کردن ثروت های کلان و رابطه با منابع عظیم ثروت ندارند. لذا شما میبینید که مثلاً یک شخصی به نام کارتر که یک فرد معمولی است ولی به این دلیل که اراضی بادام زمینی فراوانی دارد و از ثروت بسیاری برخوردار است، در حزب نفوذ میکند و در رأس نامزدها قرار میگیرد و رأی هم میآورد. لذا ایراد دوم این است که احزاب معمولاً دنبال کسانی میروند که از پشتوانهی مالی قویتری برخوردار هستند و بتوانند تبلیغات بهتر و بیشتری را سامان دهند. البته نمیخواهم بگویم کلّ رؤسای جمهور و کلّ مقامات آنها آدمهای سطح پائینی هستند؛ ولی این قاعدهای که معمولاً اینکه اندیشمندان جایگاهی در مقامات حکومتی پیدا کنند از استثناهاست؛ ما نباید توقّع داشته باشیم مثلاً کسی که میآید رئیس کنگره یا رئیس پارلمان و رئیس جمهور می شود، صاحبنظر باشد. در آمریکا هم مسئله به همین صورت است و اندیشمندان خیلی جایگاهی در سیستم سیاسی ندارند و بسیار کم پیش می آید که به قدرت برسند. این اشکال دوم دموکراسی امریکایی است. اما اشکال سوم دموکراسی آمریکائیها این است که آنها عادت کرده اند درون حزب و درون سیستم حکومتی خود، افراد را به نفع تفکّرات حزبی تربیت کنند. «كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ» یعنی احزاب منافع حزبی خود را ترجیح میدهند و به اصول اخلاقی خیلی پایبند نیستند. هدف آن ها این است که دفعات بعد هم بتوانند رای بیاورند، هدف آنها کسب قدرت به هر قیمتی است، یعنی معتقدند که اگر بتوانی با دروغ گفتن یا بی اعتنایی به مسائل اخلاقی به قدرت برسی مجاز است. این دقیقا همان اندیشه ای است که ماکیاولی مطرح می کند. ماکیاولی در معروف ترین کتاب خود با نام «شهریار» همین اندیشه را مطرح می کند و معتقد است که این هدف ها هستند که مهم اند و برای رسیدن به آنها باید از هر راهی تمام تلاش را به کار گرفت. باید بدانیم که در آمریکا از آزاد اندیشی حزبی خبری نیست و این موجب به وجود آمدن یک نوع دیکتاتوری حزبی شده است. البتّه غربی ها دیکتاتوری حزبی را به کشورهای چپ مارکسیستی نسبت میدهند. ولی حقیقت آن است که در سیستمهای غربی همان دیکتاتوری حزبی را در ظاهری شیک و زیبا می پیچند و عرضه می کنند. یعنی در ظاهر از دیکتاتوری حزبی انتقاد می کنند اما در عمل خودشان هم همان را به کار می گیرند. از طریق همین دیکتاتوری حزبی افراد را وادار می کنند که جز منافع حزب خود فکر نکنند. پس به طور خلاصه باید گفت که از انتقاداتی که به آنها وارد است، این است که در دموکراسی آمریکایی پول حرف اوّل و آخر را میزند و افراد متفکّر معمولاً در این سیستم جایگاهی ندارند، و مهمترین اشکال هم این است که اصول اخلاقی خیلی مدّ نظر نیست و قدرت بسیار اهمیت دارد. لذا واقعاً این تعبیری که مرحوم دکتر شریعتی داشت که دموکراسی غربی قبل از این که شما بروید پای صندوقهای انتخاباتی رأی دهید به یک شیوههای خاصّی در صندوق فکر تو رأی تو را میاندازند در واقعیت صحیح است.، به این معنا که آراء ابتدا به ساکن در صندوق فکری افراد ریخته شده است و این اجساد هستند که میروند و رأی میدهند. علاوه بر این سه ایراد یک اشکال چهارمی را هم من میخواهم این جا مطرح کنم و این است که برای این نوع از دموکراسی دغدغهای به نام درصد مشارکت چندان مطرح نیست و برایشان اهمیتی ندارد که مردم به چه میزان مشارکت داشته باشند، به نظر بنده قطعا نیمی از جمعیت آمریکا نسبت به حکومت بی توجه هستند و برایشان موضوعیتی ندارد که چه حزبی در حال بدست آوردن قدرت است، در سطح احزاب هم نسبت به اینکه بیایند و درصد مشارکت را با تمهیداتی بالا ببرند، توجهی نمی شود.
دیدگاه مردم به چنین رویه ای چیست؟ آن دسته افرادی که مشارکت پایینی در عرصه سیاسی دارند این نیامدن آنها یک نوع اعتراض است یا اینکه اصلا نسبت به مسائل سیاسی بی تفاوتند؟
شاید مثلاً تا بیست درصد به نوعی نارضایتی دارند ولی به نظرم سی چهل درصد مردم اساساً نسبت به مسائل سیاسی بیتفاوت هستند و این بیتفاوتی هم ناشی از همان نوع عملکرد حکومتها است. میخواهم بگویم که حکومتها منعیّات خود را دارند. اصلا این خود حکومت ها هستند که نمیخواهند این تفاوت را در این جامعه بیتفاوت زنده کنند. چون اصلاً برای آنها مهم نیست. مهم این است که بتوانند رضایت مندی آنهایی که به هر دلیلی مشارکت کردند را داشته باشند و مایل هستند تا همین میزان کف رضایت را حفظ کنند پایه حفظ شود و بیایند. دولت با ایجاد رفاه و رسیدگی به معیشت مردم این میزان مشارکت را حفظ می کند.
در همین جامعهی آمریکایی تا بخواهید نقض حقوق بشر صورت میگیرد. مثلاً نسبت به رنگین پوستها در ایالت های مختلف آمریکا تضیع حقوق می شود و درگیریهایی پیش میآید؛ البته این مسئله یک امر خیلی خارقالعاده و پر اهمیت در بین سیاستمداران آمریکائی نیست که بتواند مانند تلنگری عمل کند که جلوی این برخوردها را بگیرد، گاهی برخی افراد در سطح شعار حرف هایی می زنند، ولی اینکه مبارزه با نژادپرستی و تضییع حقوق رنگین پوستان به عنوان یک شعر اساسی و یک مطالبه مهم توسط آنها مطرح شود، این طور نیست.
- گفتید که عامّه مردم بی تفاوت هستند؛ حالا نسبت متفکران آزادندیش نسبت به مسائل سیاسی چهگونه است؟ درست است که خود آنها وارد قدرت نمیشوند ولی آیا احساس مسئولیت در آنها وجود دارد یا آنها هم مانند مردم بیتفاوت هستند؟
هستند متفکرانی که انگشت نقد را به سمت برخی از سیاست ها و برخی از کارهایی که انجام می شود، نشانه می روند. در حال حاضر بسیاری از متفکّرین علوم جامعه شناختی، علوم سیاسی و حتّی روانشناسی آمریکائی هستند که معترض به این وضعیّت هستند و اعتراض جدّی دارند. یکی از بحثهای اصلی اندیشمندان، همین خلأ اخلاق و انحطاط های اخلاقی است که در ایالتهای آمریکائی دیده میشود. اینکه افراد و احزاب می خواهند از هر طریقی به قدرت برسند، باعث می شود که ارزش های اخلاقی محلی از اعراب نداشته باشد. دقت کنید که این مسئله چیزی فراتر از رعایت کردن یا نکردن است. من نمی خواهم بگویم که آنها اخلاق را رعایت نمی کنند، بلکه بالاتر از آن، می خواهم بگویم که اصلا مسئله ای به نام اخلاق هیچ جایگاه و موضوعیتی در سیاست آمریکا در سیاست احزاب ندارد. آنها به چنین موضوعی هیچ اهمیتی نمی دهند و اصلا برای آن هویتی قائل نیستند.
آیا وضعیت کنونی روندهای سیاسی در امریکا قابل ادامه است یا احتمالا در آینده دچار دگرگونی هایی خواهد شد؟ و اگر بخواهد به همین وضع پیش رود کار آن به کجا میکشد؟
من تصوّر میکنم به همین زودیها بخواهند نظام دو حزبی در آمریکا را از بین ببرند. به نظر بنده آن چیزی که زمینه فروپاشی این نوع دموکراسی را فراهم می کند، همین موضوع مهم است که جامعهی بشری به این نکته برسد که تا چه زمانی می خواهد تنها در مادیات غرق باشد و روزی به اهمیت معنویات پی ببرد، به اینکه اخلاق به این صورت زیر پا گذاشته شود واکنش نشان دهد، احتمال این هست که اقدامات یا تحولاتی صورت پذیرد تا با وضع موجود مخالفت کنند. همانطوری که همه دنیا به همین سمت حرکت کرده اند که سیستم چند حزبی داشته باشند، طبعا به همین ترتیب دامنه این بی اخلاقی ها و این مشکلات به آن کشورها هم کشیده می شود و اگر برای آن فکری نکنند، دامنشان را خواهد گرفت.
جوامع غربی که در حال حاضر اصلی ترین مساله و بزرگترین دغدغه شان این شده که مثلاً درصد مالیات کاهش پیدا کرده، یا ساعات کار افزایش پیدا کرده و یا میزان تورّم و بحث اشتغال اینطور شده است...، یعنی همه آمارها بالاخره در حیطهی مسائل مادّی است. آنها اصلا نگاهی جز نگاه مادی به مسائل ندارند. حتی اگر بخواهیم عدم توجه آنها به اخلاق را هم نادیده بگیریم و فقط نگاه مادی شان را مورد مطالعه قرار دهیم، در همین مسائل هم مشکل دارند و به موفقیت چندانی نرسیده اند. در همین مسایل هم الآن در بسیاری از کشورهای اروپائی مسئله دارند. من معتقد هستم در همین مسئله اقتصادی، اگر همین مشکلاتشان را درست کنند، تازه به نقطه سر خط می رسند و بعد از آن باید فکری برای مسایل معنوی و بعد اخلاقی کنند و برنامه ای برای آن بریزند که قرار است چه چاره ای برای آن بیاندیشند.